Pages

Saturday 27 April 2013

سختی های زندگی در خانه شماره پنج

یک سال و نیم میشه که توی مملکت چشم چپ هام. همه دوستام چشم چپن. فقط یه نفر یونانی میشناسم که اونم در حد سلام و علیک. وقتی اومدم به زور میتونستم دو تا جمله سر هم کنم. الان باز میتونم ارتباط برقرار کنم. به هر کی میگم میگه ایول چه تجربه منحصر به فردی. نمیدونم که استثنایی یا نه تنها چیزی که میدونم اینه که راحت نیست. یک سال و نیم که نتونستم برا یک نفر از آدمای دور و برم درد دل کنم. نه اینکه آدم درد دل کنی ام نه ولی همینی که اگه بخوام هم نمیشه، اذیت میکنه. منظورم همون حس امنیت. همونی که همیشه از دست مامان و بابات شاکی ای و هیچوقت باهاشون حرف نمیزنی ولی همیشه میدونی که اگه هیچکی نبود اونا هستن.
 شنیدم که میگن سختی ای که نکشتت بزرگت میکنه. ولی نشنیدم که بپرسن، میخوای بزرگ بشی؟
 یه بار به یکی از دوستام گفتم دلم برا فارسی حرف زدن تنگ شده. گفت این و هیچوقت فکر نمیکردم اتفاق بیفته. اوایل سعی میکردم که هفته ای یه بار برم لندن یه کم ایرونی ببینم بتونم حرف بزنم انرژی داشتم برا کل هفته که بیام گیج بخورم. از اینکه این خیلی کمتر شده میفهمم که زبانم بهتر شده.
همخونه ای هام خیلی حرف بزنن و همش دارن مزخرف میگن( یعنی فهمیدن حرفاشون خیلی سخته) گاهی میشینم اونا دارن حرف میزنن و قاه قاه میخندن و من گیج میخورم که من نمیفهمم چی میگن پس نمیخندم، بی مزه ان، با مزگیشون به فرهنگ من نمیخوره و یا اینکه من آدم به کل، نخندی ام.
گاهی حرف میزنم آدما نگام میکنن و میگن اوهوم و رد میشن. بعد یکی دیگه عین همون رو تکرار میکنه و بقیه کلی حال میکنن و میگن ایول چه باحال و همینجوری شاخ که پشت سر هم در میارن و من تو دلم میگم که موضوع چیه؟ منم که همین و گفتم.
گاهی سر حال از اتاقم میرم پایین توی نشیمن با هم خونه ای هام و آماده که شروع کنم حرف زدن و کلی داستان که تو ذهنمه رو تعریف کنم. یه دقه میگذره و دوتاشون دیالوگ پینگ پنگی شروع میکنن و همش اصطلاح کوچه و بازی با کلمه و رجوع یه وقایعی که من هیچ ایده ای ازشون ندارم. گیج میشم و هیچی نمیفهمم. فسم میخوابه و یادم میره چی میخواستم بگم اصلن. صمم بکم میشینم همون گوشه و فقط گوش میکنم. گاهی فکر میکنم دوربین شده ام و فقط فیلم میگیرم.
با یکیشون یه بار داشتم حرف میزدم و گفتم که وقتی میشینم و هیچی نمیفهمم یهو فسم میخوابه. گفتش که ببین ما داریم این زبون رو بیست و پنج ساله حرف میزنیم و باهاش زندگی میکنیم. ماها هیچکدوم زبون دوم بلد نیستیم. من فکر میکنم که سر کار میری ساعت استراحت داری. درس میخونی ساعت استراحت داری. اینجوری من همش دارم میجنگم بی هیچ استراحتی. آره یه روزی پیروز میشم ولی خسته کننده است اصلن به همین امید که دارم میجنگم.


شبی قبل از خوابیدن پسر خانه شماره پنج

چند شب پیش ها رفتم تو رختخواب ولی مغزم یه کمی داشت دور و بر پرسه میزد و نمیتونستم بخوابم. برا همینم به مخم زد که یه چند تا آهنگ بذارم و سعی کنم بخوابم. یه هدفون دارم که توش هر آهنگی رو گوش کنی حتی اگه لذت هم نبری که بعیده، بازم به این فکر میکنی که آهنگ ساز زحمت کشیده. اینقدری که، همه جزییات آهنگ رو دقیق میشنوی. خلاصه یه دو تا آهنگ رو انتخاب کردم و گذاشتم. اولیش یادم نیست که چی بود ولی دومیش یه آهنگی بود از ماروین بلتون*. آهنگ آرومیه و یه ضرب خیلی نرمی داره. اینقدر غرق شده بودم که تو یه حالت خواب و بیدار بودم دیگه واقعن داشت خوابم میبرد که یه کم از اول آهنگ که گذشت یه پیانوی نرمی شروع میشه. تو همون خواب و بیداری داشتم فکر میکردم که اگه سمفونی نه بتهوون برای ستایش صدای انسان ساخته شده این آهنگ برای ستایش پیانو ساخته شده. انگار که همه چی تو این آهنگ در جهت اینه که به تو نشون بده که چقدر این ساز قشنگه.


* marvin belton- bleed to be free

Tuesday 16 April 2013

علم در خانواده پسر خانه شماره پنج

- با چتر پریدم پایین چتر شکست و خوردم زمین کمرم شکست.
-- معلومه مکانیکت خوب نیست.

Monday 15 April 2013

پنج ساله

هر کی بهم رسید گفت ببین تو دیگه پنج سالت که نیست. این کارایی که دکتر گفته بکنی رو جدی بگیر. منم تو ذهنم میگفتم ببین من دیگه پنج ساله نیستم که داری باهام اینجوری حرف میزنی.

اتاق پنج تخته

هر جمله ایش رو که تموم میکرد میگفت میدونی چی میگم. اینقدر اینو میگفت که یه بار خواستم بهش بگم بابا یه جوری میگی انگار انیشتنی. مگه تو انیشتنی. بابا از خودمونی دیگه خزعبل میگی حالا نفهمید کسی هم مهم نیست تو زِرِت رو بزن.

مکان بیمارستان بستری در بخش.

Saturday 13 April 2013

مری پاپینز شدن دیوانهّ خانه شماره پنج

 مثل مری پاپینز با چتر اومدم پایین ولی نه به اون نرمی جوری که با پاشنه اومدم زمین و بدن هم سیخ سیخ بود. جوری که یه قرچی از لگن تا نزدیک گردنم حس کردم. دو روز به سختی تکون خوردم و فکر کردم که خوب میشه ولی نشد و رفتم بیمارستان. از همون اول خنده ها شروع شد. هر کی رسید پرونده ام رو خونده نخونده گفتش که خب میخوام یه بار از زبون خودت بشنوم. دیگه فکر کنم تو بیمارستان کسی نبود که نداند. توی اورژانس بودم یه خانم دکتر رد شد نگاهش به من افتاد تو چشاش یه برقی دیدم. گفتم اوه خب اینم میدونه که چه گندی زدم. انگار همه بیمارستان میدونستن. گفتن که حالا که دو روزه داری باهاش زندگی میکنی احتمال این که وضعش بد باشه کم. فرستادنم عکس گرفتم و برگشتم همون جایی که بودم. دکتر اورژانس اومد پرده اون قسمت رو کشید فهمیدم مثکه خیلی هم وضع خوب نیستش. گفتش که خب تو عکس ها که نشون میده که دو تا مهره ات شکسته برا همین من و واگذار کرد به دکتر های ارتپد. اون خانم برقی جزو تیمشون بود.  بعد از یه مدتی یکی از تیم ارتوپد ها اومد و  گفتش که شکستنش که شکسته ولی میزانش معلوم نیست برا همین باید یه سی تی اسکن هم بکنیم. خیلی آقای خشکی بود. اسب که همراهم بود و خودشم دکتر شده و توی یه بیمارستان انترنِ گفتش که این دکترهای استخون معروفن که خشکن. قبل اینکه برم برا سی تی اسکن اومدن یه سری آزمایش کردن روم . اینکه پاهام حس داره  یا نه. هی همه جا رو اینور اونور کردن اون خانم برقی خیلی محترمانه اومد گفتش که ما باید حس دریچه های اسفنکتر ت رو چک کنیم. منم گفتم ای بابا کمرم آسیب دیده حالا هر کی میخواد بیاد یه انگشتی به ما برسونه. بعد گفتش که خب حالا من اینکار رو بکنم اشکال داره یا میخوای که یه مرد بیاد منم که برق چشاش رو دیده بودم و تازه دوزاریم افتاده بود نخواستم مایوسش کنم بهش گفتم نه برام مهم نیست.  خلاصه اونم از خدا خواسته کارش رو شروع کرد. حالا منم فکر کردم دو ثانیه است دیدم نه خیر کرده اون تو میگه خب حالا ماهیچه هات رو صفت حالا فلان کن  حالا این حس رو داری حالا اون حس رو داری و بالاخره بعد سی ثانیه ور رفتن و به قول خودشون مطمئن شدن کشید از من بیرون.  بعد از امتحانها رفتم سی تی اسکن و منتظر نتیجه که چه باید کرد، به عمل احتیاج هست، یا فقط باید مراقب باشم و یا باید از این سینه بندها ببندم. بعد از دیدن سی تی معلوم شد که بعله تونستم دوتا مهره رو بپکونم ولی در حدی که هنوز شکننده نیستن و میشه با سینه بند مشکل رو حل کرد. شب خوابوندنم تا فرداش سینه بند رو وصل کنن. منم خوشحال که حالا سینه بند رو وصل میکنن و منم مرخص. سینه بند رو وصل کردن و بعد از دو ساعت فیزیو تراپ اومد و بهم یاد داد که چجوری از پله بالا برم. از تخت بیام پایین. راه برم و کلن  برای سه ماه با این کوفتی که تمام قفسه سینه  تا نزدیک  بیضه هام  رو از جلو گرفته و پشتم رو هم از بالای لگن تا وسط پشتم، زندگی کنم. داشتن ولم میکردن که گفتن حالا برا اطمینان خاطر یه ام آر آی هم باید بکنی. از شانس ما ساعت ۶ گذشته بود پس افتاد برا فردا. صبح ساعت یازده رفتم که ام آر آی بشم سینه بند هم بهم وصل. رفتم تو دکتر گفتش که خب بخواب رو این تخت منم گفتم که سینه بند دارما مهم نیستش. گفتش که ببینم نگاه کرد و گفتش که این پلاستیکِ منم گفتم بعید  میدونم که پلاستیک باشه فکر کنم که الومینیوم باشه و پیچ هم داره. نگاه کرد و گفتش که فکر کنم پیچاش استیل مهم نیستش. خلاصه من و با سینه بند کرد تو. دستگاه رو روشن کرد من شروع کردم به لرزیدن. دیدم خاموش کرد و اومد گفتش که مثل اینکه آهن داره درش بیار. خلاصه ام آر آی کردم و تموم شد ولی تا جوابش بیاد مجبور شدم یه روز دیگه هم بمونم. دیگه داشتم کف میکردم. تا بهم گفتن میتونی بری پنج دقیقه ای حاضر شدم و خاله ام که اومده بود ببین چه خبره من و رسوند خونه. آره از بالای یه کاروان با چتر پریدم. چتر شکست و...

Sunday 7 April 2013

ملچ مولوچ

از سفارت میام بیرون ویزای یه ماهه بهم دادن دوباره. دمغ بر میگردم تو ایستگاه قطار که برگردم برایتون. منتظر میشم که قطار بیاد. قطار میرسه میرم سوار میشم واگن جلوی جلو که وقتی رسیدم برایتون همون دم دروازه پیاده شم. خیلی حال عجیبی دارم دمغم، عصبانیم. کلن بی حوصله میشینم رو یه صندلی سمت پنجره که جلوش یه میزِ و دو تا صندلی هم رو به من انطرف میز. ساعت هفت و نیم عصرِ، ساعت شلوغی. یه خانم میاد میشینه رو صندلی ردیف روبروم. کیفش رو میذاره رو صندلی روبروم. لپ تاپش رو در میاره یه لیوان کاغذی هم میذاره رو میز. یک بطری کوچیک شراب سفید از تو کیفش در میاره همش رو خالی میکنه تو لیوان چه بوی گندی میده این شراب سفید هیچوقت بوش رو دوست نداشتم. واگن ریز ریز شلوغ میشه همه صندلی ها پر میشن. هنوز کسی نیمده بخواد روبرو بشینه. خانم یه بسته کرانچی میذاره جلوش. به نظر میاد که شروع میکنه به فیلم دیدن رو لپ تاپش هدفون تو گوشش. یه کرانچی بر میداره میخوره بعد انگشتاش رو یکی یکی میک میزنه که چربیشون رو بگیره شایدم از نمک روشون لذت ببره هر یه انگشت یه صدای ملچ. خودش هدفون داره نمیشنوه ولی صدای ملچ مکیدن انگشتاش بلند و فکر کنم که خودش نمیشنوه. هر یه کرانچی که بر میداره این کار رو میکنه. قطار دیگه پر شده یه صدای همهمه ریزی میاد ولی من اینقدر بی حوصله ام که هیچی نمیشنوم جز صدای ملچ ، ملچ، ملچ، ملچ این خانم. رنگ در و دیوار توی قطار کرم. انگار تو فضای فیلم مرثیه ای برای یک رویام. قطار راه میفته. ملچ ، ملچ، ملچ، ملچ. نگاه میکنم دور و برم رو همه هدفون تو گوششون دارن با موبایل یا آی پدشون ور میرن.ملچ ، ملچ، ملچ، ملچ. میخوام پاشم خانم رو بزنم. یه آقای خوشتیپ تو راهرو قطار وایساده چهار تا کن جین دستش. اولی رو باز میکنه. ملچ ، ملچ، ملچ، ملچ. ایستگاه بعد قطار شلوغ تر میشه. یه صدای همهمه ای میاد ولی من نمیشنومش. موسیقی متن برام موسیقی متن فیلم مرثیه ای برای یک رویاست. دور و بر رو نگاه میکنم ولی انگار به هیچی نگاه نمیکنم. ایستگاه بعد قطار یه کم خلوت تر میشه. آقای جین خور میشینه رو صندلی اونطرف راهرو. هنوز برام مشروب خوری ملت عادی نشده. خیلی مشروب میخورن. آقاهه نیم ساعت وقت داره چهار تا جین رو تموم کنه. به سرعت پیش میره. از بین دو تا صندلی روبروم یه آقایی رو میبینم که اونم داره آبجو میخوره. ملچ ، ملچ، ملچ، ملچ. هر دفعه که کن رو میبره سمت دهنش یه سومش رو میخوره. اولی رو تموم میکنه میره سراغ دومی. ملچ ، ملچ، ملچ، ملچ.
تو قطارم دارم میام سمت خونه. نه بابا میرسم تا نیم ساعت دیگه. سرم و میچرخونم ببینم که صدا از کجا میاد. نمیتونم پیداش کنم. یه سری آدم وایسادن که جلو دیدم رو میگیرن. ملچ ، ملچ، ملچ، ملچ. هی نگاه میکنم آدما رو همه تو موبایلاشونن. فقط منم که دارم بقیه رو نگاه میکنم. ملچ ، ملچ، ملچ، ملچ. خب خانم جان اون کوفتی رو تموم کن دیگه.
ایستگاه قبل برایتون. قطار یه کم خالی میشه. هِلو. یـــس یـــس. نًـــــ. نگاه میکنم دو رو بر رو ایندفعه پیداش میکنم. یه پیرمردیه. آقای خوش تیپ سه تا کن رو تموم کرده رفت سراغ چهارمی. دارم میمیرم که بدونم این کن هایی که داره میخوره چند درصدن . آبجو خوره تلفنش زنگ میخوره. با صدای بلند حرف میزنه. معلوم که آبجو ها گرفتنش. ملچ ، ملچ، ملچ، ملچ این دفعه با صدای خش خش بسته. بالاخره کرانچیش تموم میشه. قطار نزدیک برایتون میشه. همه حاضر میشن پیاده شن. دلم نمیخواد پیاده شم. دلم میخواد قطاره همینجوری بره منم غرق در تماشا باشم و مبهوت. قطار میایسته. آقای خوشتیپ آخرین قلپ آخرین کن رو میخوره. در قطار باز میشه. همه پیاده میشیم. آقای خوشتیپ همه کن ها رو بر میداره. میندازه تو سطل. میام تو ایستگاه دوچرخه ام رو برمیدارم میرم خونه. عصبانیم. چرا فقط یه ماه. چرا؟
میرم خونه. دختره همخونه ایم میگه چطوری؟ میگم عصبانیم. بهم ویزا فقط برا یه ماه دادن. بغلم میکنه و میگه: تو هر چقدر میخوای میتونی عصبانی باشی.