Pages

Tuesday 24 April 2012

طیب خانم

یه فامیلی داشتیم به اسم طیب خانم این خانم یه شوهری داشته که سرهنگ بوده و جنوب کار میکرده و اونجا یه خونه داشته. یه روز طیب خانم تصمیم میگیره بره جنوب پیش شوهرش. سر زده میره. در حیاط رو که باز میکنه میبینه شوهرش و یه خانم غریبه دارن تو حوض با هم بازی میکنن. در  رو میبنده میره از یه جایی تلفن میکنه میگه که من دارم میام تو شهرم. 

یه سه روزی بود که خونمون هیچکی نبود بابا و مامانم با عموم اینا رفته بودن شمال بعد سه روز که بر میگشتن رسیدن میدون آرژانتین بابام زنگ زد به من و گفتش که ما میدون آرژانتینیم. قطع که کرد عموم به بابام گفتش
- طیب خانم شدی.
-- آره ولی خونه ما حوض نداره.

درگیری های یک پسر بچه

یه روز رفته بودم خونه یکی از دوستام. نشسته بودیم به نظرش اومد اتاقش کثیف پاشد و جمعش کرد و جارو کرد. وقتی کارش تموم شد و اومد که  بشینه من گفتم الان مثلن جارو کردی؟ پاشدم و جارو رو برداشتم همه قرنیز ها و هر چی گوشه موشه بود رو کامل جارو کردم. تموم که شد دوستم گفتش که برا همینه که هیچوقت اتاقت رو جمع نمیکنی اینقدر که وسواس داری. اون موقع دیدم اااا چه نکته  جالبی. 
الان که نگاه میکنم میبینم اون وسواس رو تو همه زندگیم دارم شاید غرور بشه بهش گفت اینکه من هیچ کاری رو نباید ناکامل تحویل بدم یا بهتر بگم از من کسی نباید اشتباهی ببینه.

Sunday 22 April 2012

It is not funny anymore

I was telling a story to my cousin in Persian, she was laughing all the time. her friend came so I had to tell the story in english. The guy looked at me and tried to laugh but he could not. 

Thursday 19 April 2012

به مُرده رو بدی

اینجا به مناسبت حضور خاله ام و بچه هاش من صاحب دوچرخه شدم. اونم نه یکی بلکه دو تا. من کلن به نظرم یکی از بهترین تفریحات تو زندگی دوچرخه سواریه. در این حدی که یه موقعی بود که میتونم بگم کم میشد جایی بدون دوچرخه برم. تو تهران که بودم و دوچرخه سواری میکردم از کله خر ترین ها بودم ولی اینم بگم که به حرف بابام گوش میکردم و هر جا میخواستم میرفتم ولی یه بار هم زیر ماشین نرفتم.
البته اینم بگم که خودم به نظر خودم کله خر بازی در نمیاوردم و خیلی هم خوب میرفتم جوری که کسی تو خیابون صداش در نیاد. تا اینکه یه دفعه ای اتفاقی با پسر عموی عزیز دو تایی رفتیم با دوچرخه بیرون و اون بعدش بهم گفتش که بابا چته همه دارن پشت سرت فحش میدن. خلاصه سرتون رو درد نیارم از دو ترکه بدون ترمز تو ولیعصر بگیر تا سریع رفتن وسط صف ماشینایی که تو صف چراغ قرمز میرداماد بودن. هر جور تونستم جوانی کردم رو دوچرخه.

اون موقع ها از پشت چراغ که رد میشدم و کسی از طرف مقابل نمیپرید وسط چهار راه یا اینکه اگه کسی راه بهم میداد برام بس بود که احساس کنم که به به چقدر آدمها با فرهنگ شدن و از این بابت راضی بشم و فکر کنم که به به داریم میریم به سمت اینکه همه به قوانین رانندگی احترام بذارن.
توی این خراب شده همه به قوانین احترام میذارن و همیشه بین خط میرن و در ضمن خط مخصوص دوچرخه سواری هم داره. هر دفعه که تو خط دچرخه دارم میرم یه اتوبوس که اونم داره بین خط خودش میره ولی خب ماشالا چون بزرگ احساس میکنی الان میاد روت. حالا من بچه پر رو رو برو که هر دفعه این اتوبوس نرّخر از بغلم رد میشه شروع میکنم بهش فحش دادن که خب مگه کوری حالا یه ذره اونور تر بری ازت کم میشه؟( تو دلم میگم اینا رو)

بعد چند ثانیه از خودم خجالت میکشم.