Pages

Thursday 21 June 2012

روز آخر

فردا روز آخریِ که اینجا توی خوابگاه دانشگاهم. باید برم همه وسایلم رو جمع کنم. همش و بکنم تو چمدون و هر چی خرت و پرت اینور اونور دارم ور دارم بیارم. ولی اینقدر دلم میخواد که راجبش بنویسم که بیخیال شدم و اومدم اینجا.

 بیستم اومدم بیست و سوم صبحش میرم. میشه هشت ماه. خیلی عجیب بود این هشت ماه. خیلی بهم خوش گذشت. دو ماه آخر تقریبن از خود دانشگاه هم بیرون نرفتم. اخبار هم نخوندم از موقعی که اومدم. کلن اینجا برام شده یه جایی خارج از دنیا. گاهی دختر خاله ام از دنیای بیرون میامد و یکی دو تا خبر برام میاورد. تجربه ای بود شبیه تجربه آدمای قدیم که تو یه شهر به دنیا میومدن و تو همون شهر هم از دنیا میرفتن. ولی به شکل نوینش-اینترنت، شعبه فروشگاه زنجیره ای و ماشین. یاد این ورزشکارا میفتم که  تو اوج از فوتبال کناره میگیرن که همیشه تو خاطره ها بمونن. اینم دقیقن داره موقعی تموم میشه که همه چی تو اوج بود. از اینش خیلی خوشحالم که این یه چیزی میشه که هیچوقت یادم نمیره. 

آدمای جدید دیدم از جنس خودم و دوستام ولی بزرگ شده تو یه کشور دیگه. اصلن خودتون یه دقیقه تصور کنین یکی مثل من سی سال توی تهران زندگی کرده پاشه بیاد توی لیبرال ترین دانشگاه انگلیس هم خونه بشه با ده تا بچه ۱۹ ساله انگلیسی و باهاشون اینقدری بهش خوش بگذره که حتی شهر بغل که خیلیم باحاله، نره، شهر چیه همین تو خود دانشگاه هم خیلی اونور تر نره. اگه میره بره یه سمتی که همش دشت و درخت و گاو.

فردا یکی از دوستام که آمریکاییه داره برا همیشه بر میگرده کشورش. خیلی ناراحتم از رفتنش. هیچوقت فکر نمیکردم که توی این سن با یکی دوست بشم و توی هشت ماه اینقدر باهاش خاطره داشته باشم که رفتنش غمگینم کنه.

پس فردا دوباره دارم میرم یه زندگی جدید رو شروع کنم. تو یه خونه با سه نفر که در حد سلام علیک میشناسمشون. ادبیات جدید، سن بالاتر.


تجربه های زیادی کردم که امیدوارم، یه روزی جراتش رو پیدا کنم که همش رو اینجا تو همین صفحه ی تار( وب ) بنویسم.

Tuesday 19 June 2012

بشمار یک

ما ایرانیا وقتی با دست میشمریم از انگشت کوچیکه شروع میکنیم میریم سمت شصت ولی اینجا( انگلیس) بر عکسه.

خیلی جالبه من نمیتونم برعکس بشمرم. یعنی میتونما ولی خب انگشتام یه شکل عجیبی میشه. دقیقن اینا( انگلیسیها) هم همون شکلی میشه انگشتاشون وقتی مثل ما( ایرانیها) میشمرن