Pages

Thursday 22 December 2011

...عمه

- ن دهم ژانویه میاد
-- ا خبر نداشتم
- آره ولی ما که نیستیم
-- کجا میرین؟
- نیس
-- نیس؟!!!!( دارم فکر میکنم که بابا اینا اهل این حرفا نبودن)
- آره میریم پیش عمه پوسی!!!!!
-- ( فکر میکنم که اشتباه شنیدم) پیش کی؟
- عمهی‌ س بهش میگن عمه پوسی.!!!!!!!!!!!!!
حالا ببین من چقدر زور زدم که نخندم

Sunday 18 December 2011

راننده اتوبوس

از شهر تا خونه من یه اتوبوس باید سوار شی با دوچرخه نیم ساعت طول میکشه البته دوچرخه ی من. دیروز ساعت ۶:۳۰ صبح بود داشتم برمیگشتم خونه مست و داغون. آخه هم کم نخورده بودم هم اینکه شب قبلش کلن سه ساعت خوابیده بودم. خلاصه بهم پیشنهاد شد که برم خونه یکی بخوابم ولی دیدم که برم اونجا خوب نمیخوابم و زود پا میشم برا همین پیشنهاد رو رد کردم. خداحافظی کردم و راه افتادم به سمت ایستگاه.رسیدم تو ایستگاه و برنامه اتوبوس رو خوندم. اینقدر خواب و خسته بودم که کلن نمیفهمیدم که چه خبره دورم ولی به زور بعدِ پنج دقیقه تونستم پیدا کنم برنامه خطی رو که باید سوار میشدم. دیدم که به تازه دو دقیقه قبلش رفته بوده و تا نیم ساعت دیگه هم نمیاد. داشتم از سرما یخ میزدم آخه موقعی که از خونه اومدم بیرون مطمئن بودم که همش تو خونه ام و احتیاج به لباس زیاد ندارم. برا همینم راه افتادم ایستگاه ایستگاه رفتم جلو تا یه ایستگاهی اتوبوس رو سوار شم در ضمن هم از سرما یخ نزنم. جاتون خالی نیم ساعت راه رفتم. بلیط روزانه روز قبل رو داشتم ولی چون خیلی دیر بود که داشتم بر میگشتم قبول نمیکردن. ولی یه بیست پوندی داشتم و مشکلی نبود. با خودم هم فکر کردم که اول بلیط رو نشون میدم. که راننده بدونه که من بلیط خریده بودم ولی سوار نشدم و برا برگشت استفاده نکرده بودم. شاید دلش به رحم اومد و بدون پول قبول کرد.
بالاخره اتوبوس رو تو یه ایستگاهی دیدم و سوار شدم. بلیط رو نشون دادم راننده نگاه کرد دید که مال دیروزه درش آورد و پاره اش کرد. یه هو با خودم گفتم ااا مثکه برعکس شد بد تر فکر کرد که دارم تقلب میکنم. خلاصه بیست پوندی رو نشون دادم و گفتم که یه بلیط میخوام تا دانشگاه یه طرفه. گفتش که ما بیست پوندی قبول نمیکنیم(چون اگه تقلبی باشه خیلی پول زیادیه برا همین قبول نمیکنن) و اوضاع بدتر شد. فکر کنم یه چیز عجیب دیگه میدید به پلیس گزارشم میکرد. من و میگی همچین هاج و واج موندم- خیلی دلم میخواست که قیافه خودم رو از دیدِ راننده هه میدیدم وقتی دیدم که هیچ چی ندارم که بتونم سوار شم- هی مِن مِن کردم که دلش برام بسوزه.  ولی همینجوری نگام کرد گفتم باید از اتوبوس پیاده شم و پیاده برم؟ گفتش آره

تازه فهمیدم اینکه میگن اینجا راننده اتوبوسها آشغالن چرا میگن. گاهی میشنوی که یکی با تعجب میاد و میگه که بچه ها امروز یه راننده خوش اخلاق دیدم.

تا خونه پیاده اومدم و به خودم فحش دادم که میمردی یه دو تا یه پوندی هم داشتی تو جیبت؟ پیاده رویش اینقدر سخت نبود که زوری بودنش.ساعت هشت و نیم  بود که رسیدم خونه یه سری هم خونه ای هام هم تازه اومده بودن.( همه برا تعطیلات رفته بودن و من سه روز بود که تو خونه تنهای تنها بودم) اینقدر تو خونه رفت و آمد شد که ساعت دوازده پاشدم. رفتم یه کم باهاشون معاشرت کردم. تازه اون ۳ ساعتی که خوابیده بودم هم از زور خستگی و کم خوابی درست نخوابیدم.  خلاصه هم کم خوابیدم عین همون که میرفتم خونه دوستم هم اینکه دو ساعت پیاده راه رفتم.

 خلاصه نمیتونیین تصور کنین که چه جوری بودم در این حد که تا شب احساس میکردم که کلن نیستم. نمیفهمیدم چیکار میکردم.

کاملن احساس کردم که کم خوابی از هر مواد مخدری میتونه بهتر باشه. همه بهم نگاه میکردن و میخندیدن همش. من معنی واقعیه گوز پیچی رو احساس کردم. یا به قول خارجیا ملنکولی.

Friday 16 December 2011

Is it mac, or its users????

-   shhhhhhhhh!!! don't make sound by your typing. He is sleeping
--    Mac's keyboard does not make sound when you are typing.

Wednesday 14 December 2011

مرغ همسایه غازه

چند شب پیشا با برو بکس هم خونه ایم رفتیم یه بار. وارد بار که شدیم یه جا بود که یک پوند و نیم میگرفت برانکه لباسا رو نگه داره. من گفتم یک و پوند و نیم پول بدم که لباسم رو نگه دارن! کی کاپشن منو بر میداره. اینجا همه لباساشون گرونه کسی چشم به لباس اون یکی نداره که. نخواستیم بابا. خلاصه با کاپشنم رفتم تو و درش آوردم گذاشتم یه کناری. همش تو بار به این فکر میکردم که من فکر میکنم که اینجا امنه بر عکس ایران. به این فکر کردم که چه جالب چند سال پیش که دختر خاله ام اومده بود ایران با دوستای انگلیسیش رفتن دور ایران رو گشتن. یه جاهای خطرناکی سمت لرستان رفته بودن و ما هر چی به دختر خالم گفتیم بابا خطرناکه نرین گوش نکرد. میگفتش که بابا ایران امنه کسی مست نیستش که. خلاصه اینقدر به این موضوعها فکر کردم و مغزم اینقدر درگیر بود که مجبور شدم مشروب بیشتر بخورم که یه کم بگیرتم. همین خودش کلی بیشتر از پولی بود که به لباس نگه داره باید میدادم.

ساعت سه بود که بار رو داشتن میبستن. من هنوز تو بودم. به سنت ایران که همیشه آخرین مهمونی بودم که مهمونی رو ترک میکنه جمع کردم اومدم بیرون. خلاصه با برو بکس اومدیم بیرون. اونا نشستن کنار خیابون و دلشون نمیخواست که برن خونه. هِی با هم حرف میزدن و مزخرف میگفتن. منم اون کنار وایساده بودم و به خودم فحش میدادم که خب میمردی یه پوند و نیم رو میدادی؟ الان راحت اینجا وایساده بودی و یخ نکرده بودی.

Monday 12 December 2011

ندید بدید


دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم. دو تا آقای حدود پنجاه سال و یه خانم همون حدود داشتن راه میرفتن.خانمه و یکی از اون مردا خواستن که جدا بشن. خیلی برام جالب بود  موقع جدا شدن مرد تکیه خانمه رو ماچ کرد. بعدم اون یکی مَرده رو از رو لب ماچ کرد. وقتی جدا میشدن مرده رو یه جور عاشقانه ای نگاه کرد. هم کف کردم هم برام جالب بود که اصلن چندشم نشد. آخه اولین بار بود که میدیدم. یه چیزی بود تو رفتارشون که احساس کردم واقعا هم دیگه رو دوست دارن. مدل نگاهه خیلی جالب بود وقتی داشت اونا رو که جدا میشدن بدرقه میکرد و نگاه اون مرده که داشت از این یکی جدا میشد.

 برا یه سری انگلیسی تعریف کردم گفتن که به برایتون خوش آمدی.

ثبت در انگلیس

امروز تو دانشگاهمون تو انگلیس پلیس اومده بود که بچه های خارجی رو توی سیستم ثبت کنه. منم رفتم تو خیلی خوش برخورد و خوب بودن و کلی چیز میز پرسیدن راجع به ایران از من. اینکه به نظرت تحریمها چه جورین. جنگ چی؟ نظری داری در موردش. منم نطقم باز شده بود و در حد یک تحلیل گر سیاسی شروع به نطق و خطابه کردم. خانمه خیلی داشت لبخند میزد منم داشتم به صورتش نگاه میکردم. یه هو دیدم همونجوری که داره من رو تایید میکنه همه مزخرفات من رو منویسه. ازم در مورد تسلیحات هسته ای پرسید. منم گفتم که خیلی دوست دارن که داشته باشن ولی نه تخصصش رو دارن , اینکه اگه هم داشتن نمیتونستن چون مدیریت تو ایران معنی نداره و ... موتورم راه افتاده بود. خلاصه گفتش که تو و خانواده ات موافق تحریمین. گفتم که از خانواده ام خبر ندارم ولی من اولش موافق بودم. ولی الان با هاش مخالفم. چون به نظرم فقط مردمن که هزینه این تحریمها و جنگ رو میدن. مردمی که خودشون تو این دعواهای بین کشوری نقش کمی دارن.

خلاصه اگه جنگ نشد بدونین به خاطر منه ها.

آخرش هم  بهش گفتم تنک یو. گفتش خواهش میکنم. گفتم گود بای گفتش خداحافظ.

اومدم بیرون تو شوک بودم نمیدونم چرا. یه لحظه به این فکر کردم که این انگلیس و آمریکا دادن ویزا رو راحت کردن که بتونن اطلاعات جمع کنن و از باور عمومی خبر داشته باشن.
در آخر هم یاد دایی جان ناپلئون افتادم.