Pages

Tuesday 13 March 2012

زندگی

توی یه کشور با یه زبون دیگه سختیش اینه که همیشه فکر میکنی منظورت رو درست نرسوندی یا منظورشون رو حس نکردی.

Wednesday 7 March 2012

تخصص، صداقت، شور جوانی

چند سال پیش تو تهران میرفتم کلاس لینوکس. یه ایمیل از ما گرفتن که برامون میلهای کلاس و اخبار جدید مربوط به لینوکس رو بفرستند. هنوز هم من توی لیست اون سرور هستم.

امروز برام ایمیل اومد از طرف رییس مجموعه که آقای دکتر عبادی نامی بود.( عکس زیر)



و در جواب من که میگم چرا میل میزنی این چه ربطی به لینوکس داره میگه حالا که چیزی نشده پاکش کن.

الان اینجا جمله مملکته داریم رو میخواست.

Thursday 1 March 2012

واللا اینجا خاک سفیده

تو خونه ما کسی جنس الکی نمیخره. در این حد که من یادمه اون موقع که کرایه تاکسی ۱۰ تومن بود خونه ما همه از بیرون که میامدن یه ضبط صوت دیده بودن که یه میلیون تومن بود. و همیشه بحث بود که بخریمش یا نه. همین شد که هیچوقت ضبط صوت نخریدیم. این یه نمونه ای بود از صد خروار. بعد از یه مدتی این موضوع شده بود شوخی تو خونه ما. هر چی که لازم بود و یا دلمون میخواست که بخریم همه دیگه به مسخره روش مانور میدادن که آره یه خوووووبش رو بخریم. از این آشغالها نه ها. برا همینم من تا مدتها بابا یا مامانم برام دوچرخه نخریدن آخه خوووووبش نبود.

از طرف دیگه من یک عمویی داشتم که در واقع بزرگترین بچه سمت بابام اینا بود. مرد نازنینی بود یه نازنین میگم هزارتا نازنین از توش در میاد. در این حد که بابام چند روز بعد مرگش گفتش که ببینم این که نماز نخونده تو زندگیش و مذهبی هم نبوده اصلن. میخوام بدونم اگه خدایی هست روش میشه این و بندازه جهنم. اینم بگم که بابام از این تعارفا نداره که تو مغزش برادرش خیلی آدم خفنی به نظرش بیاد. واقعن باید نازنین باشه تا بابام یه همچی چیزی بگه.

این عموی نازنین بیچاره فکر کنم برای من سه دفعه دوچرخه خرید. هر دفعه با یه دوچرخه دست دوم و قراضه میامد و من و کلی خوشحال میکرد. چون یه ذره با دوچرخه هه ور میرفتم و نسبتن تمیز میشد و راه میفتادم تو کوچه و خیابون. خلاصه میخوام بگم که دوچرخه هه اصلن خفن نبود ولی کار من و راه مینداخت.  همشون رو هم به علت سهل انگاری صاحب دوچرخه دزد برد. یعنی اینجوری که من ولشون کرده بودم تو حیاط خونه و از اونجا که ساختمون ما در ورودیش همیشه خراب بود بالاخره یه خدا نشناسی میامد تو و دوچرخه رو با خودش میبرد.

بعد بزرگتر شدم تا رسیدم دبیرستان. نمیدونم به چه مناسبتی بود یا اصلن مناسبتی نبود همینجوری بابام حال کرد. یه روز من و برداشت برد که دوچرخه بخریم. اون موقع تازه دوچرخه کوهستان اومده بود. رفتیم دوچرخه رو خریدیم. الان که دارم فکر میکنم چه رنگ عجیبی هم خریدیم صورتی و سوسنی. اینقدر وقته که ندیدمش نمیدونم واقعن به همین عجیبی بود رنگش که الان دارم تصور میکنم یا نه یه مقداری عجیبیش تلطیف شده بود با جنگولک بازی ای که کارخونه تولید کننده روش زده بود.
چند سالی گذشت و من داشتش دبیرستانم تموم میشد که برادر گرامم یه دوچرخه برا خودش خرید. باز هم نمیدونم چرا ولی کلن من ازش استفاده میکردم و خودش نبود. چرخ جلوش فنر داشت و دیگه من فکر میکرم که خفن ترینه و وقتی میرفتم تو خیابون فکر میکردم دیگه همه نگاه ها به منه. آره درست فکر کردین منم مثل شما دنبال نگاه آدمام. خلاصه رسمن دوچرخه هه شد دوچرخه من. دوچرخه خودم هم موند تو انباری تا برا خودش خاک بخوره.

این دوچرخه رو هم به رسم همه دوچرخه ها آقا دزده برد تا اونجا که یادمه الان که دارم این رو مینویسم احساس میکنم که نکنه یه بلای دیگه سرش اومد و من یادم نیستش. این یکی رو که بردن من تا مدتها دوچرخه نداشتم چون دیگه بزرگ شده بودم و خودم باید یه فکری به حال خودم میکردم.

این رو هم بگم که من از بچگی همیشه تو کف دوچرخه با مارک پژو بودم بعد یاماها که فنری بود. دیگه برا من مارک خفنه پژو بود. سال ۸۵ بود که بالاخره از بی دوچرخگی کلافه شدم فکر کنم یه سه سالی بود که دوچرخه نداشتم. رفتم گشتم نمایندگی پژو پیدا کردم و رفتم ارزون ترین مدلش رو خریدم. خیلی دوچرخه خوش دستی بود و کلی من باهاش حال کردم.

یه خانواده که از سی چهل سال پیش مامان اینای من رو میشناسن اومده بودن یه یک هفته ای خونه ما برا تفریح. یه پسر کوچیک داشتن فکر کنم اول دبیرستان بود اون موقع یا شایدم کوچیک تر. این پسرشون  هر روز میرفت با دوچرخه من بازی میکرد. خیلی از دوچرخه هه خوشش اومده بود. یه روز مامانش از من پرسید که دوچرخه رو بهشون میفروشم؟ منم گفتم که نه. ولی از عذاب وجدانش چت کرده بودم. آخه خیلی فقیر بودن و پول نداشتن که دوچرخه بخرن. فکر کنین امروز به من این و گفت و من شب خوابیدم و صبح پاشدم . یه نیم ساعت بعد پسره اومد رفت تو حیاط دوچرخه بازی که دید ااا دوچرخه رو بردن. خلاصه این آقای دزد یه کاری کرد که من تا آخر عمراین عذاب وجدان رو دنبال خودم بکشم. گاهی هم به چوب خدا صدا نداره فکر کنم.

سالها گذشت از این موضوع و من وارد شهر مواد پرور برایتون شدم در انگلیس. با وجود دختر خاله ام روز اول یه دوچرخه گیرم اومد ولی خب به دردم نمیخوره چون زینش پایینه و بالا هم به علت زنگ زدگی شدید نمیاد. یعنی سوار میشم گاهی ولی دهنم سرویس میشه. یه مدتی باهاش سر کردم تا یه روز دیدم پسر خاله ام یه دوچرخه داره به به. اون گوشه خونه اشون افتاده با ترمز دیسکی - که تا حالا تجربه نکرده بودم- منم زدم تو گوشش رو برش داشتم. همیشه به دوچرخه داغونه و یه میله قفلش میکردم. دیروز رفته بودم دستشویی صبح بعد که داشتم میرفتم تو اتاقم دیدم که ااا یکی از دوچرخه ها یعنی همون خوبه نیستش. رفتم دم در دیدم به به دوچرخه رو با قفلش بردن. این قراضه هه رو هم همونجا بود که حتی بی قفل هم کسی حاضر نبود بِبَرَتش.
بعد دوباره به این فکر کردم که بابا واقعن اینجا خاک سفیده. اصلن همینه که اسمش برایتونه اصلن. یه جور شفافیت خاصی داره مثل خاکِ سفید.

استتوس فیسبوکم رو آپ دیت کردم همه ابراز تاسف کردن. ولی هر کی فامیل بود و از پیشینه خبر داشت از خنده مرد.

جزئیات

اینجا هر چی میری تو بهر جزئیات میبینی که بابا اینا بهش فکر کردن. آخه این عکس و ببینین. اون پله است اون دو تا نقطه مشکی پلاستیکِ برای اینکه یه دفعه رو پله پاهات سر نخوره. اینجا مملکت بارونه آخه.