Pages

Thursday 11 June 2015

درگیری های بچه خیابان بهار

با مامانم دارم تلفن حرف میزنم بعد از داستانایی که تعریف میکنم با یه قبطه ای میگه آره ما به شماها اعتماد به نفس ندادیم اصلن. چند وقت بعدش زنگ میزنه میگه
- خونه فلانی موندی میری توالت خوب تمیز میکنی؟ دفعه پیش که اومدی وقتی رفتی توالت خیلی کثیف بود!(:O :O کف و خون من اینور تلفن).  میری خرید؟از چیز میزای توی یخچال اون استفاده نکنیا برو خودت خرید.
تلفن رو قطع کردم فکر میکنم باید بهش میگفتم
-- مامان جان اشتباه نکن اینجوری نبوده که به من اعتماد به نفس ندادی، ریدی تو اعتماد به نفسم جوری که حتی اون توالت رو هم کثافت برداشت.

No comments:

Post a Comment