Pages

Sunday 6 November 2011

برف

راه رفتن تو برف خیلی حال میده یکی از لذت بخش تریناست.

اونجایی که وایسادی لغزنده است عین زندگی.

پشتُ که نگاه میکنی مسیری که اومدی کامل معلومه.

جلوت رو که نگاه میکنی همش روشنِ و سفید.

Saturday 5 November 2011

Dream Come True

Boy is anxious about his keys. 
They are the things he never forget. He always check them when he is out. 
He has a dream of being alone at home. He has a nightmare of loosing the chance.

A Friend

A friend.
I do not remember him without his backpack, full. I have thought he is a kind of gadget person.
I have just found out he likes the pressure on his shoulder. He just fasten braces, tight.

England

Here is the same as Iran.
The sky is grey.
People use their right side to overtake the other's car.

Have I asked

He answered the phone. He talked to someone that I got curious to know who he was.
when he hanged up the phone I asked him who he was.
He answered: have I asked you where you are going, who you are talking with?
I did not say anything. I thought he is right, how great he is. he had not interfered at all.

It had happend 3 years before I figured up that it is the best way not to answer. he puts all of his effort to reppress his passion of knowing. Just because of the fear of answering. just because of having a reason not to answer.

Mum Is ever mum

My Mum has cooked just twice in the last month.Yesterday I made for myself eggplant stew. 
Today she came and said what I am going to eat. I answered I don't know. She said there is eggplant stew in the fridge and you can cook rice to eat with.

دوچرخه

خودش دوچرخه سواری بلد نبود. تقریبا همه تو فامیلمون ازش دوچرخه سواری یاد گرفتن.
یه روز به من خواست دوچرخه سواری یاد بده. اینقدر زد تو سرم که نمیتونی تعادلت رو نگه داری که منم لج کردم ازش یاد نگرفتم
یه روز دیگه رفتم خونه عموم بدونِ کمک  اینقدر تمرین کردم تا یاد گرفتم.

از همه اونایی که بهشون یاد داده بودن بیشتر دوچرخه سواری کردم و حالشُ بردم.

نمره

- فیزیک ۱۵ شدم بالاترین نمره کلاس نفر بعدی ۱۰ شد
-- اگه همه صفر شدن تو باید بیست بشی

سیگار

هفت, هشت سالم بود با ذوق رفتم پیش بابام. مثل همیشه داشت ظرف میشست.
- بابا سیگار کشیدم خیلی حال داد، خوشم اومد
-- سیگار از کجا آوردی؟
- یه نصفه سیگار تو جا سیگاری بود
-- به پس تازه اش و نکشیدی ببینی چه حالی میده

دوچرخه

- میرم دوچرخه سواری
-- هر جا میری برو، زیر ماشین نرو
- باشه

دوست داشتن هم دوست داشتنای قدیم

بابام همیشه میگه که قدیم ها بچه ها رو خیلی دوست داشتن. اینقدر که بابا بزرگت رو ( یعنی بابا بزرگ من) با یه زمین دادن به یه خانواده دیگه که بزرگش کنن.
بابا بزرگم یه خواهر دوقلو داشت که اون تو خونه موند.

مردم که گناه نکردن ما رو تحمل کنن

هر وقت این جمله رو شنیدین یادِ من بیفتین. میتونم بگم که تا آخر عمرتون هم شاید اینو نشنوید. شاید چیه حتما. ولی من باهاش زندگی کردم

غذا

برنج و شوید و مرغ رو قاطی کردم گذاشتم دم کشید
فر: ببینم مرغ رو قبلا جدا پختی؟
- نه همینجوری ریختم
-- پس به درد عمه ات میخوره
- ( با حرص ) خوب نخور
-- ( با لج ) نمیخورم

خنده

پ گفت آقاااا آب دادی به باغا
همه قهقهه
این تی اچ سی با مغز آدم چه که نمیکنه

دوست دختر

امروز با یکی از دوستام چِت کرده بودیم داشتیم میرفتیم. نزدیک خونه ر شدیم. میدونستم که خواب.
یه لحظه تصور کردم از سر کوچشون که داریم رد میشیم دستام و باز میکنم و با ذوق میگم دوست دخترم.
از سر کوچشون رد شدیم. با حصرت خونشون و نگاه کردم.
برا دوستم فکرم و گفتم. آخرش گفتم که چقدر از این کلمه بدم میاد.

دیدم

دیدم بچه ای هفت ساله را که با ذوق در کوچه داد میزد: دارم میرم ختنه کنم
دیدم که درد سنگ کلیه چیست
دیدم دختری را که به دوربین نگاه میکرد در حالیکه تیر در سینه داشت و چنان نگاه میکرد که روزی هزار بار آرزو میکنم کاش ندیده بودمش
دیدم که زنانی آنقدر فمینیست بودند که اگر میشد برای خود دول کاشته بودند
دیدم پلیس جلو دانشگاه تهران در بلندگو به مردم میگفت بچه خوب اونیه که بهش میگن بره خونه بره خونه
دیدم که برای خانواده ای آمدن به تهران و در یک اتاق یک هفته ماندن تفریح است.
دیدم که دختری از اینکه بدون پوشش اسلامی در پارک بشیند و باد در موهایش بوزد لذت میبرد و میگفت من که چیز زیادی نمیخواستم
دیدم که مدیر مدرسه از خاطرات جبهه میگفت که همه لوطی بودند بدون اینکه به اسلام اشاره کند
دیدم که خارجی ای میگفت اینجا تو خیابون صدای آدمارو نمیشنوی
دیدم که مردم کسایی رو که تو خیابون شلوغ میکنند و شور دارن عجیب نگاه میکنند
دیدم که مامان بابام پیر شدن
دیدم بچه ای قبل از اینکه مدرسه بره صبح میره روزه خونی
دیدم بچه هایی رو که تو اتوبوس در حالیکه میرفتند مناطق جنگی به نواری گوش میدهند که یکی در میان با مولودی و روضه پر شده و با مولودی دست و با روضه سینه میزدند و من فرقشان نمی فهمیدم
شنیدم صدایی میاید و میگوید توجه توجه علامتی که ...
دیدم که دوستان زیادی نیستند
دیدم که کسی از بیست و چهار ساعت آخر رفتنش و تضادهای حسیش حرف میزند
دیدم که کسی از خارج آمد در تظاهرات شرکت کرد، دو سال جنگید ، با خانواده کشور رو ترک کرد و الان میگوید من کانادایی ام
دیدم بچه ای را که با پای شکسته چنان به دنبال اتوبوس میدوید که راننده برایش نگه داشت
دیدم موشکهایی که عبور میکردند و بر سر خانه ای فرود می آمدند و چنان ذوقی از دیدنشان که انگار نه انگار کسی آنجا خواهد مرد
دیدم غم را در صورت آدمهایی را که به سمت مترو می آمدند
دیدم راننده تاکسی در جواب یک خارجی که خیلی عادی و با لهجه کاملا فارسی پرسید خیابان باختری همینِ ، با لهجه ژاپنی گفت بله همینجا پونک باختری
دیدم همسایه ای که برای قاچاق مواد سر از زندان در آورد همانی که معدلش بیست بود و یک دفعه مدرسه را ترک کرد همبازیم بوده
دیدم که مترو دار شد شهر ما
دیدم همسایه ای که دیگری را لو داد که توده ای است تا اعدامش کنند
دیدم فرزندان کسانی را که سال شصت و هفت اعدام شدند
دیدم جماعتی را با غصه فراوان که از هند به ایران می آمدند
دیدم کسانی را که خوشحال از اینکه میروند
دیدم رییس جمهورم خوشگل کرده
دیدم کسانی را که ناراحت ولی بدون چاره از اینجا میروند
دیدم همسایه ای که با دامادش زندگی میکرد و گدایی میکرد خانه مال خودش بود و داماد هم داماد سرخونه
دیدم که همسایه ای که هفت سال کوچک تر است بعد از نه سال که از آن محله رفتیم بهم زنگ میزند و در میان چاق سلامتی میگه دهنت و گاییدم کس کش
دیدم که در بیست و چهار سالگی لذت شاشیدن رو احساس کردم بعد از پانزده سال سوزش ادرار
دیدم که مردمانی در وسط طرفداری از دموکراسی میگویند شاه باید همه را میکشت
دیدم که داستانهای فقرا چقدر دردناک است اینقدر که پس از مدتی میخندی و به یاد میاری که میگویند آنکه میگرید یک درد دارد و آنکه میخندد هزاران
دیدم صورت شاد مامانم را بعد از از نبود هشت دقیقه علایم حیات انگار که تازه به دنیا آمده باشد
دیدم شش سال روانکاوی را
دیدم کسانی که به همه میگفتند چرا میروید مگر آنجا چه خبر است ،رفتند
دیدم مسافرت با ماشین خوب چه لذتی است
دیدم بچه بسیجی هایی رو که میامدن صبحا مدرسه و از ترسوندن دخترا و پسرا در روز قبلش حرف میزدن
دیدم کسانی را که ندیده بودند بسیجی ها رو و فضای حاکم بر خانه را ولی فحش میدادند از عصبانیت
دیدم بنزهایی را در صف نذری
دیدم کسایی رو که سر دراگ مشاجره میکردن
دیدم کسی لبخند میزند
دیدم کسی را که نمیدانست رییس جمهور کیست
دیدم کسانی را که رفته اند ولی دایم در فیس بوک اخبار شیر میکنند انگار نمیخواهند دل بکنند
دیدم که مینی بوسی بچه های خیابانی را جمع میکرد
دیدم بسیجی ای با گلوله موتوری ای را که به ایست گوش نداده بود زد و آب هم از آب تکان نخورد
دیدم مردم در تاکسی چنان از جامعه حرف میزنند که هیچ جامعه شناسی با آن قطعیت نمیتواند حکم دهد
دیدم که کسی در جلو دوربین در نقد شبکه خبر میگوید خوب فقط اگه ممکنه فوتبالش و زیاد کنین
دیدم پلیسی که برای جمع آوری معتادا آمده بود جرات نمیکرد بهشان نزدیک شود

دیدم که همه عمر به دیدن گذشت