Pages

Tuesday 24 April 2012

طیب خانم

یه فامیلی داشتیم به اسم طیب خانم این خانم یه شوهری داشته که سرهنگ بوده و جنوب کار میکرده و اونجا یه خونه داشته. یه روز طیب خانم تصمیم میگیره بره جنوب پیش شوهرش. سر زده میره. در حیاط رو که باز میکنه میبینه شوهرش و یه خانم غریبه دارن تو حوض با هم بازی میکنن. در  رو میبنده میره از یه جایی تلفن میکنه میگه که من دارم میام تو شهرم. 

یه سه روزی بود که خونمون هیچکی نبود بابا و مامانم با عموم اینا رفته بودن شمال بعد سه روز که بر میگشتن رسیدن میدون آرژانتین بابام زنگ زد به من و گفتش که ما میدون آرژانتینیم. قطع که کرد عموم به بابام گفتش
- طیب خانم شدی.
-- آره ولی خونه ما حوض نداره.

No comments:

Post a Comment