Pages

Saturday 13 April 2013

مری پاپینز شدن دیوانهّ خانه شماره پنج

 مثل مری پاپینز با چتر اومدم پایین ولی نه به اون نرمی جوری که با پاشنه اومدم زمین و بدن هم سیخ سیخ بود. جوری که یه قرچی از لگن تا نزدیک گردنم حس کردم. دو روز به سختی تکون خوردم و فکر کردم که خوب میشه ولی نشد و رفتم بیمارستان. از همون اول خنده ها شروع شد. هر کی رسید پرونده ام رو خونده نخونده گفتش که خب میخوام یه بار از زبون خودت بشنوم. دیگه فکر کنم تو بیمارستان کسی نبود که نداند. توی اورژانس بودم یه خانم دکتر رد شد نگاهش به من افتاد تو چشاش یه برقی دیدم. گفتم اوه خب اینم میدونه که چه گندی زدم. انگار همه بیمارستان میدونستن. گفتن که حالا که دو روزه داری باهاش زندگی میکنی احتمال این که وضعش بد باشه کم. فرستادنم عکس گرفتم و برگشتم همون جایی که بودم. دکتر اورژانس اومد پرده اون قسمت رو کشید فهمیدم مثکه خیلی هم وضع خوب نیستش. گفتش که خب تو عکس ها که نشون میده که دو تا مهره ات شکسته برا همین من و واگذار کرد به دکتر های ارتپد. اون خانم برقی جزو تیمشون بود.  بعد از یه مدتی یکی از تیم ارتوپد ها اومد و  گفتش که شکستنش که شکسته ولی میزانش معلوم نیست برا همین باید یه سی تی اسکن هم بکنیم. خیلی آقای خشکی بود. اسب که همراهم بود و خودشم دکتر شده و توی یه بیمارستان انترنِ گفتش که این دکترهای استخون معروفن که خشکن. قبل اینکه برم برا سی تی اسکن اومدن یه سری آزمایش کردن روم . اینکه پاهام حس داره  یا نه. هی همه جا رو اینور اونور کردن اون خانم برقی خیلی محترمانه اومد گفتش که ما باید حس دریچه های اسفنکتر ت رو چک کنیم. منم گفتم ای بابا کمرم آسیب دیده حالا هر کی میخواد بیاد یه انگشتی به ما برسونه. بعد گفتش که خب حالا من اینکار رو بکنم اشکال داره یا میخوای که یه مرد بیاد منم که برق چشاش رو دیده بودم و تازه دوزاریم افتاده بود نخواستم مایوسش کنم بهش گفتم نه برام مهم نیست.  خلاصه اونم از خدا خواسته کارش رو شروع کرد. حالا منم فکر کردم دو ثانیه است دیدم نه خیر کرده اون تو میگه خب حالا ماهیچه هات رو صفت حالا فلان کن  حالا این حس رو داری حالا اون حس رو داری و بالاخره بعد سی ثانیه ور رفتن و به قول خودشون مطمئن شدن کشید از من بیرون.  بعد از امتحانها رفتم سی تی اسکن و منتظر نتیجه که چه باید کرد، به عمل احتیاج هست، یا فقط باید مراقب باشم و یا باید از این سینه بندها ببندم. بعد از دیدن سی تی معلوم شد که بعله تونستم دوتا مهره رو بپکونم ولی در حدی که هنوز شکننده نیستن و میشه با سینه بند مشکل رو حل کرد. شب خوابوندنم تا فرداش سینه بند رو وصل کنن. منم خوشحال که حالا سینه بند رو وصل میکنن و منم مرخص. سینه بند رو وصل کردن و بعد از دو ساعت فیزیو تراپ اومد و بهم یاد داد که چجوری از پله بالا برم. از تخت بیام پایین. راه برم و کلن  برای سه ماه با این کوفتی که تمام قفسه سینه  تا نزدیک  بیضه هام  رو از جلو گرفته و پشتم رو هم از بالای لگن تا وسط پشتم، زندگی کنم. داشتن ولم میکردن که گفتن حالا برا اطمینان خاطر یه ام آر آی هم باید بکنی. از شانس ما ساعت ۶ گذشته بود پس افتاد برا فردا. صبح ساعت یازده رفتم که ام آر آی بشم سینه بند هم بهم وصل. رفتم تو دکتر گفتش که خب بخواب رو این تخت منم گفتم که سینه بند دارما مهم نیستش. گفتش که ببینم نگاه کرد و گفتش که این پلاستیکِ منم گفتم بعید  میدونم که پلاستیک باشه فکر کنم که الومینیوم باشه و پیچ هم داره. نگاه کرد و گفتش که فکر کنم پیچاش استیل مهم نیستش. خلاصه من و با سینه بند کرد تو. دستگاه رو روشن کرد من شروع کردم به لرزیدن. دیدم خاموش کرد و اومد گفتش که مثل اینکه آهن داره درش بیار. خلاصه ام آر آی کردم و تموم شد ولی تا جوابش بیاد مجبور شدم یه روز دیگه هم بمونم. دیگه داشتم کف میکردم. تا بهم گفتن میتونی بری پنج دقیقه ای حاضر شدم و خاله ام که اومده بود ببین چه خبره من و رسوند خونه. آره از بالای یه کاروان با چتر پریدم. چتر شکست و...

No comments:

Post a Comment