Pages

Tuesday 7 May 2013

پنجی عصا کش پنج دگر شود

دینگ! موبایلم رو نگاه میکنم. سیا، کلید ندارم میشه کلید رو برام بذاری بیرون. حتمن. نگاه میکنم میبینم که بارون میاد دلم نمیخواد جا کلیدی نمدیم رو بذارم بیرون. فکر میکنم خب هنوز که نخوابیدم. اگه خواستم بخوابم و بند نیومده بود بعد یه کاریش میکنم. یه ساعت میگذره میبینم صدای در میاد. میرم در رو باز میکنم. خودشه.  کی میاد تو خونه مست به نظرم میاد. اینقدر که هر دفعه  که مست بوده بهش گیر دادم و گفتم اااا مستیا بعدم باهاش شوخی کردم که این دفعه به خودم میگم چی کار داری هر دفعه که گیر نمیدن. سلام میکنم و میرم پشت میز ادامه فیلمم رو میبینم. خیلی ساکت میاد و میره از شیر آب میریزه تو لیوانش و بهم میگه که فکر کنم برم بخوابم. منم میگم باشه. یه نگاش میکنم به نظرم سرحال نمیاد. میگم خوبی؟ آره خوبم. جواب میده و شب به خیر میگه. شب به خیر. خیلی دختر جالبیه. همه پسرای گروهشون به دوست پسرش حسودیشون میشه و میگن چقدر این پسره خوش شانس. میره و من ادامه میدم به فیلم دیدن. هدفون تو گوش. میبینم اومد تو نشیمن و داره گریه میکنه. میدونم مشکل دوست پسرشِ که الان یه چند ماهی میشه که از این شهر رفته خونه پدریش که بشین رو موزیک که عشقشه کار کنه. بغلش میکنم میگم چی شده. به ل میگم برا تولدت نمیای اینجا میگه که نه پول ندارم بعد میگه که قرارمون این بود که هر چهار هفته همدیگه رو ببینیم اینجوری میشه دو هفته. بعد حالا این آخرهفته رفته بریستول با دوستاش خوش گذرونی.
نمیدونم چی بگم. هم فکر میکنم خب کی راست میگه هم فکر میکنم خب بابا ل هم دلش زندگی میخواد. دوباره شروع میکنه که من رفتم پیشش میگم بریم یه پاب آبجو بخوریم میگه که من پول ندارم اگه تو پول میدی باشه. حالا آخر هفته رفته با دوستاش که من میدونم حداقل ۱۵۰ تا خرج میکنه. همونجوری که چمباتمه رو مبل نشسته بغلش میکنم و سکوت همه جا رو فرا میگیره. نمیدونم چی بگم که هم کمک کنه هم یهو بهش نگم که چی کار کنه. احساس تنهایی میکنم، کی میگه. هی فکر میکنم که باهاش به هم بزنم. منم بهش میگم باهاش به هم بزنی از تنهایی در میای؟ نه در نمیام. شروع میکنه از اینکه چقدر حالش بده و همش سعی میکنه خودش رو خوب نشون بده، حرف میزنه. من دارم فکر میکنم که چقدر ما آدما از تنهایی میترسیم. به این فکر میکنم که باهاش به هم نمیزنه ولی اگه یکی دیگه رو پیدا کنه به هم میزنه. فکر میکنم ما ها اینقدر از تنهایی میترسیم که اولین باری که وارد یه رابطه شدیم دیگه نمیتونیم از تو رابطه بودن بکنیم. حتی اگه رابطه امون با طرفمون خوب نیست نمیکنیم. میگردیم یکی دیگه رو پیدا میکنیم و بعد که ارتباطمون رو باهاش قوی کردیم به این یکی میگیم خدافظ. اینقدر ترسمون ازش بزرگ که حتی کسی ازش به عنوان ترساش اسم هم نمیاره. فکر کنم برا همینه که  ما آدما همیشه اولین رابطه امون رو یه جور دیگه یادمون میاد چون انگار که اولی از ترس تنهایی نبوده.

No comments:

Post a Comment