دبیرستانی که بودم یه معلم ورزش داشتیم که خیلی آدم حسابی بود. خیلی من و دوست داشت و همیشه یه گپی باهام میزد. دو تا بچه دبستانی داشت یه دختر یه پسر که چند روز در هفته بعد از مدرسشون میاوردشون مدرسه. اسم پسرش رو یادم نیست ولی یادمه یه روز گفت من آرزو میکنم این پسرم عین تو بشه.
اومد خونه برا بابام این رو تعریف کردم. بابام گفتش که ما میخواستم انیشتین بشی این شدی وای به حال اون.