یه فامیلی داشتیم به اسم طیب خانم این خانم یه شوهری داشته که سرهنگ بوده و جنوب کار میکرده و اونجا یه خونه داشته. یه روز طیب خانم تصمیم میگیره بره جنوب پیش شوهرش. سر زده میره. در حیاط رو که باز میکنه میبینه شوهرش و یه خانم غریبه دارن تو حوض با هم بازی میکنن. در رو میبنده میره از یه جایی تلفن میکنه میگه که من دارم میام تو شهرم.
یه سه روزی بود که خونمون هیچکی نبود بابا و مامانم با عموم اینا رفته بودن شمال بعد سه روز که بر میگشتن رسیدن میدون آرژانتین بابام زنگ زد به من و گفتش که ما میدون آرژانتینیم. قطع که کرد عموم به بابام گفتش
- طیب خانم شدی.
-- آره ولی خونه ما حوض نداره.
No comments:
Post a Comment